در نواهای پنهانت
از تقدیری شوم خبر میرسد.
تمامیِ پیمانهای قدسی
نفرین میشوند
و سعادت حرمت از کف میدهد.
و چنان نیروی گیرایی در آنها میگذرد
که من به تکرار میگویم:
این تو بودی
که با وسوسهی زیباییات
فرشتگان را به پایین کشاندی...
و هنگامی که به ایمان طعنه میزنی
ناگاه بر فراز سرت
هالهای ارغوانی فام و خاکستری جلوهگر میشود
که زمانی آن را دیده بودم من.
نه خیری نه شر
با اینجا بیگانهای یکسر.
چه حکیمانه گفتهاند:
برخی را الهه و معجزهای.
مرا اما دوزخی و عذاب.
من نمیدانم در سپیدهدم
در آن ساعتی که دیگر در من توانی نبود
چهگونه از پای درنیامدم
و باز هم در پیِ سیمایِ تو بودم و
برایت آرامش طلب میکردم.
میخواستم که دشمن هم باشیم
پس چرا
چمنزاری پر گل و
آسمانی پر ستاره
پیشکشم کردی
و همهی این نفرین زیباییات را به من بخشیدی؟
نوازشهای خوفناک تو
فریبکارتر از فجرِ شمال است
هوشرباتر از بادهی زرین و
کوتاهتر از عشق یک کولی.
سرخوشیِ شومی بود
پامال کردن مقدسات مکتوم
و این شهوتِ جانکاهِ همچون افسنتین
لذتی هولناک بودهاست
برای قلب من.
آلکساندر بلوک – بیست و نه دسامبر هزار و نهصد و دوازده
برچسب : نویسنده : shaiadkeaiandeo بازدید : 33